دلبر

رنگ‌زردی تا به کی زین چرخ اخضر داشتن

چشم احسان تا به چند از ماه و اختر داشتن

هدهدآسا تا به کی از عرش بلقیس فلک

مر سلیمان خرد را نامه بر پر داشتن

دست بر بر یک زمان در خدمت دلدار نه

چرخ را در سجده تا کی پشت چنبر داشتن

از همه جز یاد او پیوند می‌باید برید

غیر دلبر باید از هر چیز دل برداشتن

سرو را لرزد دل از قدش چو بید اندر چمن

باغبان را گو چنین باید صنوبر داشتن

مشک را همرنگی زلف تو می‌باید ولی

هر سیاهی را نزیبد بوی عنبر داشتن

چند گویی شعر در وصف لب شیرین او

تا به کی این قند را باید مکرر داشتن

نوعروس لفظ را تا چند آرایش دهی

بکر معنی تا به کی در زرّ و زیور داشتن

بدر می‌گردد هلال از بس که می‌بالد کزان

می‌توان در بزم او خود را چو ساغر داشتن

یوسف سنندجی

درخت آسوریک

درختی رسته است

سراسر کشور سورستان

بُنَش ، خشک است

سرش ، است تر

برگش به نی ماند

بَرَش ماند به انگور

شیرین بار آورد

برای مردمان

آن درخت بلند

با بز، نبرد کرد

که:من،از تو برترم

به بسیار گونه چیز

و مرا ، به خونیرس زمین

درختی ، همتن نیست

چه ، شاه از من خورد

چون نو بار آورم

تخته کشتیانم

فرسپ بادبانانم

جاروب از من کنند

که کوبند جو و برنج

دم (دمینه)از من کنند

برای آذران

موزه ام برزیگران را

کفشم ، برهنه پایان را

رسن از من کنند

که پای تو را بندند

چوب از من کنند

که گردن تو را مالند

میخ از من کنند

که سر تو را آویزند

هیمه ام آذران را

که ...تو را بریزند

تابستان سایه ام ،

به سر شهریاران

آشیانم مرغکان را

سایه ام رهگذران را

....

چون آن گفته شد

بوسیله درخت آسوریک

بز پاسخ کرد

که : تو با من ، پیکار می کنی

تو با من نبرد ، می کنی

چون از کرده های من ،

شنیده شود

بود ننگ که با

سخن هرزه ات پیکار کنم

درازی ، دیو بلند

کاکلت ماند به گیس دیو

تا به کی بردباری کنم

از تو بلند بی سود

اگرت پاسخی دهم

ننگی گران بود

....

بشنو ای دیو بلند

دین ویژه مزدیسنا

که هرمزد مهربان آموخت

جز از من که بزم

کس نتواند ستود

چه شیر از من کنند

اندر پرستش یزدان

کمر از من کنند

که مروارید در آن نشانند

پوستم را کنند آبدان

به دشت و بیابان

به روز گرم و نیمروز

آب سرد از من است

نامه از من کنند

و طومار دیوان

دفتر و پادشیر بر من نویسند

زه از من کنند

که بندند بر کمان

انبان از من کنند

برای بازرگانان

....

مزدا پرستان وضو

بر پوست من دارند

چنگ و وین و کنار

و بربط و تمبور

که زنند

به کمک من سرایند

پس من دیگر بار ، برترم

از تو ای درخت آسوریک

اینم سود و نیکی

اینم ، دهش و درود

که از من بز ، برود

در سراسر این پهن بوم

این زرین سخنم

که من به تو گفتم

چنانست که پیش و خوک و گراز

مروارید افشانید

یا چنگ زنید

پیش اُشتر مست

بز به پیروزی شد

خرما اندر ستوه ماند

.... 

 

ارسالی توسط خانم پروانه

آرزو

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى

به کسى جمال خود را ننموده‏اى و بینم

همه جا به هر زبانى بود از تو گفتگویى

به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم

شده‏ام ز ناله نالى شده‏ام ز مویه مویى

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار چنگى

من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى

چه شود که راه یابد سوى آب تشنه‌کامى

چه شود که کام جوید ز لب تو کامجویى

شود این که از ترحم دمى اى سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویى

بشکست اگر دل من به فداى چشم مستت

سر خمّ ِمى سلامت شکند اگر سبویى

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویى

نه به باغ ره دهندم که گلى به کام بویم

نه دماغ این که از گل شنوم به کام بویى

ز چه شیخ پاکدامن سوى مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده‏گاهى سر ما و خاک کویى

بنموده تیره‌روزم ستم سیاه‌چشمى

بنموده موسپیدم صنم سپیدرویى

نظرى به سوىِ «رضوانىِ» دردمند مسکین

که به جز درت امیدش نبود به هیچ سویى

فصیح الزمان شیرازی (رضوانی)

ارسالی توسط محسن

غربت

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختر چشم‌آبی گیسوی‌طلایی

طناز سیه‌چشم چو معشوقه‌ی من نیست

آن کشور نو آن وطن دانش و صنعت

هرگز به دل‌انگیزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان

لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان

موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویز شمیران

عطری است که در نافه‌ی آهوی ختن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران

هر جا که روم هیچ کجا خانه‌ی من نیست

آوارگی وخانه‌به‌دوشی چه بلاییست

دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ

در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست.

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران

بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست.

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران

لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست.

هر چند که سرسبز بود دامنه‌ی آلپ

چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است ولی شهر غریب است

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

خسرو فرشیدورد

به چشم

گفت ماه من به کویم کن گذر گفتم به چشم
گفتمش آیم به پا گفتا به سر گفتم به چشم
گفت جاى دلبران باشد کجا گفتم به دل
گفت گر خواهند مأوایى دگر گفتم به چشم
گفت در راهم گذارى سر کجا گفتم به خاک
گفت کن آن خاک را از اشک تر گفتم به چشم
گفت دانى خاک راهم چیست گفتم توتیا
گفت آن را بایدت کحل بصر گفتم به چشم
گفت گو ابروى من ماند به چه گفتم به تیغ
گفت پس کن سینه را پیشش سپر گفتم به چشم
گفت خواهى وصل جانان ناصرا گفتم بلى
گفت از جان بایدت قطع نظر گفتم به چشم

محمد حسین ناصر یزدی