حیف نیست
بهار باشد
تو نباشی!
از بس غلتید
تخته سنگ سیزیف
به سنگریزه بدل شد.
فردا آمدنی است
حرفی در میان نیست
اما از کجا در ارابه او ما نیز بوده باشیم.
برخیز و بیا
برخیز و به جاده نگاه نکن
که همیشه خود را به تاریکی میزند
فهمیدهام هرکس چراغ جادهی خود باید بوده باشد.
زندگی! چقدر سر به سرم میگذاری
خودی به نظر میرسی
با تو که قهر میکنم میفهمم که مرا نمیشناسی.
حیف نیست
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت
تو نباشی!
شمس لنگرودی
ارسالی توسط سرکار خانم فرناز
شعر های شمس لنگرودی را دوست دارم ساده و بی آلایش هستند.
این هم یکی از عاشقانه های قشنگش که شاید بی ارتباط با این شعر قشنگ بهار نباشد:
همواره گوش به زنگ باید بوده باشی
عشق
خانه به خانه به در می کوبد
دور می شود
سلام
این شعر بهار دست میزاره روی نقطه ضعف ادم
خب اره خیلی حیفه
چند بار تا الانخوندم
فقط نشده نظر بزارم
ببخشید به هر حال
حیف نیست بهار هی خودنمایی کندآنوقت عزیزترین عزیزمان
روبسته کنج دیوار ارمیده باشد
قهر کرده از زمان و زمین
چشم بسته بر انچه دیدنی است...
یک تبلیغی برای وبلاق وزین صداهامون بکنم. من هم این را در آنجا خواندم.
http://sedahamoon.blogsky.com/1390/12/29/post-26/
دمت گرم!
اینجا مثل یک دفتر دوست داشتنی است . با جلد کلفت سرمه ای و کاغذهای خوشبو و نباتی رنگ . این دفتر شعرهائی دارد .. حتی گاهی خط خوردگی ها و پارگی هائی هم دارد . اما صفحات خوش خط هم زیاد دارد . این دفتر توی یک کشوی چوبی است . کشویی که وقتی باز می کنیم بوی خوبی می دهد . بوی قدیمی آدم بودن . این کشوی چوبی در اتاقی است که پنجره ای رو به باغ دارد . پرده ی سرمه ای اما نازک آنرا باد با خود می برد و میاورد . می توان گاهی حتی بدون در زدن وارد این اتاق شد .. کشو را باز کرد .. دفتر را برداشت و صفحه ای را خواند . با لذتی که به راحتی در دنیای مجازی پیدایش نمی کنی و باید دنبالش بگردی ...