ماه برآنند که چون روی توست ادعاست
مشک ستانند که چون موی توست این خطاست
آن که قد دلکش رعنای سرو ای تذرو
گفته که چون قامت دلجوی توست نارساست
بر مه نو چند شبی را هلال با ملال
روی نماید که چو ابروی توست بدنماست
آن که چنین گفت که یاقوت ناب زآب و تاب
همگهر لعل سخنگوی توست کمبهاست
خلد برین هم اگر ای رشک حور بیقصور
آبوهوایش چو سر کوی توست باصفاست
با همه جور و ستم ای بینظیر گو امیر
میل دلش از همه کس سوی توست باوفاست
امیر اتابکی
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهی سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهی مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
فروغی بسطامی
همه چیز میگذرد
روزی همهی چیزها خواهند رفت
ما یکدیگر را باز نخواهیم شناخت
عشقی نامشخص، و مردد، بر جای خواهد ماند
همچنان که آرزوهای عمری
بر گردهی ابرها و آبی آسمان میرانند
حتی هنگامی که چشمهایمان به یکدیگر میافتد
یکدیگر را باز نخواهیم شناخت
حتی هنگامی که از کنار هم گذر داریم
یکدیگر را نخواهیم دید
روزی تنهامان با هم خواهند بود
روزی از ستیزهای زندگانی کنده خواهیم شد
ما صف خاموش رهروان را ترک خواهیم گفت
و به سوی میلادی سرخ پیش خواهیم رفت
و من تو را دیگربار و دیگربار آواز خواهم داد
و آنگاه که تو پاسخی نگفتی
بدان سرزمین رؤیا خواهم رفت
جایی که ما رویاروی در وحدتی کامل خواهیم ایستاد
روزی، تو و من به آن چشمانداز زرین خواهیم رفت
و با این همه، کسی دیگری را باز نخواهد شناخت
داوود حیدر (شاعر بنگالی)
ترجمه اسفندیار بهار