یاد

صبح خورشید چون نماید روی

یاد رخسار همچو ماه توام

شب بر آفاق چون فشاند مشک

یاد آن گیسوی سیاه توام

غنچه چون بشکفد به وقت سحر

یاد لبخند صبحگاه توام

نرگس از خواب چون گشاید چشم

یاد آن دلنشین نگاه توام

بهر گل چون کند فغان بلبل

یاد هجران عمرکاه توام

مظهر حسن و لطف یزدانی

خرّما من که در پناه توام

احمدعلی رجائی

جادوی شب

شب فسونگر با سکوت خویشتن‏

سردهد در گوش من آوازها

سایه‏‌ها را شبچراغ آسمان‏

گسترد تا سرزمین رازها


باد پنهان گشته در جنگل ز نو

با درختان نیمه‏‌شب نجوا کند

دست یازد بیدبن بر سرو مست

ماجرای دیگری بـرپا کند


شب فسونگر با سکوت خویشتن

یادهای مرده را جان می‏‌دهد

آتش افـسرده در کانون دل‏

روح را تب‏های پنهان می‏‌دهد


باد سرمست از گلوگاه خیال‏

نغمه پردازد بـه گوش سایه‏‌ها

بوسه‏‌ها از شوق و شادی چشمه‏‌سار

می‏‌زند بر دامن کهپایه‏‌ها


روح سرگردان من فارغ ز تن‏

راه گیرد در دیار یادها

آرزو در آرزوی آن پری

پر شود بر بال‌های بادها


شب فسونگر با سکوت خویشتن

آتشم بر جان و بر دل می‌زند

تا کجا میرم! کنون دریای مرگ

موج هستی را به ساحل می‌زند


دکتر محسن هشترودی

زندگی

تا بال و پر عمر به رنگ هوس است
از اوج سرازیر شدن یک نفس است
آن لحظه که بال زندگی می شکند
در چشم پرنده آسمان هم قفس است

 

ما ریشه ی لحظه‌های بی‌بنیادیم
مــــا خــــــــاک عبور ناکــــجاآبادیم
ما فلسفه‌ی گذشتن از خویشتنیم
بادیــم و اســـــــیر هر چه بادابادیم

هستی نفس ساعت سرگردانیست
در ثانیه ها دلهره ی پنهانیست
تسبیح قیامت است در دست زمان
هر دانه‌ی آن جمجمه‌ی انسانیست

 

من فلسفه‌ی خاکم و هستم تا نیست
یعنی که رسیده‌ام به هستی با نیست
در من تب تکرار ازل پیچیده است
جایی برسم که هیچ هم آنجا نیست
 

گفتند کلام تابناکم کفر است
اندیشه‌ی اشراقی تاکم کفر است
این سان که طواف می‌کنم میکده را
گر کعبه نسازند ز خاکم کفر است

ایرج زبردست

ارسالی از سرکار خانم محبوبه