ندانم ز مرغان چرا مرغ شب
زهستی نشانی جز آواش نیست
بنالد به بستان شبان دراز
تو گویی که امید فرداش نیست
مر او را یکی آسمانی نواست
اگر چهرهی مجلسآراش نیست
چه غم گر نداند ز یک نغمه بیش
که در دلکشی هیچ همتاش نیست
به گمنامی اندر زید در جهان
جز آزاده ماندن تمناش نیست
من و مرغ شب را گر این آرزوست
کسی را به ما جای پرخاش نیست
لطفعلی صورتگر
بازکن در بر من ای دربان پیر بازگشتم عاقبت با پای خویش
آمدم درمانده از راه دراز جز در این زندان ندیدم جای خویش
باز گو در گوش یاران قدیم کامد از راه آن فراری سربهزیر
رو به هر سو کرد درها بسته یافت ناامید آمد به زندان ناگزیر
باز کن در شعلهها خاموش گشت خاک شد آن آرزوهای دراز
بازگشتم همچو گور آرام و سرد آمدم وسواس دل را چاره ساز
گر چه نوشیدم می از جام هوس وای من جان من آرامی نیافت
در هیاهوی جهان دیگران فاش میگویم که دل کامی نیافت
تا بیابم همزبان خویش را دیده بر هر چهرهای میدوختم
وز نگاه سرد هر ناآشنا همچو شمعی روز و شب میسوختم
از تکاپو آخر افتادم ز پای چهره از هر آرزو برتافتم
آمدم آسوده از رنج تلاش ناامیدی را به درمان یافتم
عبدالوهاب نورانی وصال
بس ستم دیده از این مردم بی پا و سرم
همچو مژگان تو برگشته ز مردم نظرم
منم آن مرغ که پرواز بلندم چون بود
ز حسد خلق بداندیش بریدند پرم
شکوه از فقر کنم بهر چه کز دولت عشق
اشک سیمین و رخ زرد بود سیم و زرم
محرم راز درون نیست به غیر از دل و من
سزد ار سینه پی جستن محرم بدرم
عبدالحسین سپنتا
باز سوی کوه تنهایی روان شد جان من
باز اندوه جوان ناخوانده شد مهمان من
بعد عمری جستجو بالین آرامش نیافت
روح رهپیمای خودفرسای سرگردان من
با هنر بسته است دل پیمانی از عهد الست
گر چه دل بشکست هرگز نشکند پیمان من
اشک من لبخند گردد گر دمی از راه لطف
آن لب خندان نهی بر دیدهی گریان من
مسعود فرزاد