ناز چشم

خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم

نگهت دفتر رازی است که من می‌دانم

قصه‌ای را که به من طره‌ی کوتاه تو گفت

رشته‌ی عمر درازی است که من می‌دانم

بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست ولی

سینه‌اش بحر نیازی است که من می‌دانم

گرچه در پای تو خاموش فتاده‌ست این شمع

سایه را سوز و گدازی است که من می‌دانم

                                        پژمان بختیاری

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 12:00 ق.ظ

چه دلنشین! و چه ظریفانه شروع شده . کاشکی شاعر بودم ...

علیرضا چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 04:57 ب.ظ

بسیار زیبا . دست مریزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد