ملک سلیمان

پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است

 

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است

 

این که گویند که بنیاد جهان بر آب است

 

مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است

 

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

 

چه توان کرد چو این سفله چنین افتاده است

 

دل در این پیرزن عشوه‌گر دهر مبند

 

کاین عروسی ست که در عقد بسی داماد است

 

یاد دار این سخن من که پس از من گویی

 

یاد باد آن که مرا این سخن از وی یاد است

 

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

 

مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

 

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

 

چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است

 

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط

 

که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است

 

حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را

 

شادی جان کسی کز دو جهان آزاد است

 

 

خواجوی کرمانی

فراق!

جدا ز لاله‌رخ خود بهار را چکنم

هزار داغ‌به‌دل لاله‌زار را چکنم

ز خون دیده کنارم پر است بی لب یار

کنار کشت و لب جویبار را چکنم

به طوف باغ غم روز اگر برم بیرون

بلا و محنت شب‌های تار را چکنم

شکاف سینه توانم که بندم از مرهم

تراوش مژه‌ی اشکبار را چکنم 

 

ادامه مطلب ...

اندیشه‌ی خلاق

اندیشه خلاق من، نقشی از او تصویر کن 

او رفت و درد هجر را درمان بدین تدبیر کن 

مستی مستانش بکش، موی پریشانش بکش 

پای گریزانش بکش، با جان من زنجیر کن 

رخسار خواهم شرمگین، اندام خواهم نازنین 

لبخند خواهم دلنشین، بتوانی ار تصویر کن 

جوی از خدایان برتری، مستی ز می، حس از پری 

ایهام و لطف و دلبری، وام از دم شبگیر کن 

رنگی بزن از درد غم، بر چهر معصوم و دژم
وان راز جان فرسای هم با سایه ها تعبیر کن
از میوه های آرزو، دستی بنه بر دست او
ای خوش خیال چاره جو، پیکار با تقدیر کن 


عبدالله بهزادی 

ارسالی توسط محسن  

نقل از کتاب دیار فرزانگان
به کوشش دکتر علی یزدی نژاد

http://ketabamoon.blogsky.com/1389/05/17/post

عشق و عقل

عقل می‌گفت که دل منزل و مأوای من است

عشق خندید که یا جای تو یا جای من است

بی تو ای نوگل گلزار طرب هر سر موی

نیش خاری است که پیوسته بر اعضای من است

پایه‌ی قد من ار لایق تشریف تو نیست

جامه‌ی جور تو  زیبند‌ه‌ی بالای من است

نکنم رنجه ز شرح غم خود خاطر دوست

که گواه دل محنت زده سیمای من است

ساغر از دست نهادن نه ز ترک طرب است

روزگاری است دل خون‌شده صهبای من است

گنهم چیست که در بزم توام راهی نیست

یا چه کردم که نه در خیل شما جای من است

سر و جان می‌دهم از کف به تماشای وصال

بی سبب نیست که دل گرم تماشای من است

آن که در باغ تمتع گل مقصود بچید

کی خبر دارد از این خار که در پای من است

شکوه از درد ندارم که طبیبی می‌گفت

رنج امروز غمش راحت فردای من است

قوام‌السلطنه

آزاد!

ما اگر مالک ابریم و اگر صاحب باد

بند بر پای حوادث نتوانیم نهاد 

جنبش خار و خزف نیست بجز جنبش موج 

حمله شیر علم نیست بجز حمله باد 

در خم شش جهت و چار مزاج است اسیر 

سر و پا بسته که خوانیش بشوخی آزاد 

گه در این معرکه هنگامه خرد است و بزرگ‏ 

گه در این مدرسه افسانه نسل است و نژاد 

گاه غوغای خطر بین وضیع است و شریف‏ 

گاه دعوای نظر بین مرید است و مراد 

رایت فتح چه بازیم در اقلیم خطر 

برق اصلاح چه جوییم ز کانون فساد 

کس در این سفره ندانست چه آورد و چه خورد 

کس در این حوزه نسنجید چه بگرفت و چه داد 

  

وثوق الدوله