بهار

بهار با نفس مشک‌بار می‌گذرد

بیا که تا به خود آیی بهار می‌گذرد

به پای لاله و گل می بنوش و مستی کن

که همچو آب روان روزگار می‌گذرد

به کوی دوست صفا می‌دهم ز گریه خویش

که ابر هم ز چمن اشک‌بار می‌گذرد

به جام اگر نبری دست همچو نرگس مست

دو روز عمر تو هم در خمار می‌گذرد

ناشناس


وفا

زر چه باشد که نثار کف پای تو کنم

که سر آن قدر ندارد که فدای تو کنم

سر و زر یا دل و جان هر چه به گنجینه مراست

به وفای تو نیرزد که بهای تو کنم

بس عزیز است و گرانمایه مرا عمر عزیز

لیکن آن عمر که در کار وفای تو کنم

از دل و دیده در این خانه دو منزل داری

تا کدامین بپسندی تو که جای تو کنم

لطف‌ها کردی و من هیچ نیارم کردن

در جزای تو مگر شکر خدای تو کنم

حبیب خراسانی

غرور ناز

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی

بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانه‌ی تطاول

که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسیده جانم

به غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

فروغی بسطامی

روی تو

هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم 

هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم 

هر قبله که بگزید دل از بهر عبادت  

 آن قبله‌ی دل را خم ابروی تو دیدیم 

روی همه خوبان جهان بهر تماشا 

دیدیم ولی آینه‌ی روی تو دیدیم  

سرحلقه‌ی رندان خرابات مغان را 

اندر شکن حلقه‌ی گیسوی تو دیدیم  

در دیده‌ی شهلای بتان همه عالم 

کردیم نظر نرگس جادوی تو دیدیم  

هر عاشق دیوانه که در جمله‌ی گیتی است 

بر پای دلش سلسله ی موی تو دیدیم 

شمس مغربی

 

 

مرو

مرو از پیشم و عمری نگرانم مگذار

یا چو رفتی به امید دگرانم مگذار

گاهگاهی به من از مهر پیامی بفرست

فارغ از حال خود و جان و جهانم مگذار

بر دلم داغ غم عشق تو ایام نهاد

تو دگر داغ غم هجر به جانم مگذار

منشین در بر غیر و مبر از یاد مرا

غم دیگر به سر درد نهانم مگذار

چون دم صبح به شام سیهم خنده مزن

در کف گریه از این بیش عنانم مگذار

محمد گلبن