جفا

یک‌بار نیفتاد به رویش نظر ما

کز خون دل آغشته نشد چشم تر ما

نگذاشت که بر روی تو افتد نظر من

دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما

احوال دل سوخته دلسوخته داند

از شمع بپرسید ز سوز جگر ما

شادم که ز بامش نتوانیم پریدن

بشکست گر از سنگ جفا بال و پر ما

زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد 

کو خضر رهی تا که شود راهبر ما

مجمر زواره‌ای

ترک چشم

تُرک چشمش از نگاهی غارت دل کرد و رفت

آمد و کار مرا یکباره مشکل کرد و رفت

آن سروش نیکبختی در دلم دیری نماند

آمد و یک چند در این خانه منزل کرد و رفت

داشتم از عشق او در دل دوصد نقش امید

لیک هر نقشی که در دل بود زایل کرد و رفت

خواست تا سازد خلاص از غم مرا از من گسست

چاره‌ی کار من آسان بود مشکل کرد و رفت

مؤید ثابتی



مبتلا

شکسته‌خاطر و آزرده‌جان و خسته‌تنم

کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم

بلای جان من این عقل مصلحت‌بین است

بیار باده که غافل کند ز خویشتنم

چو شمع آتش سوزان درون جان دارم

ببینن به روشنی فکر و گرمی سخنم

مؤید ثابتی

دولت عشق

جلوه تا در نظر آن سرو خرامانم کرد

پا به گل دست به دل سر به گریبانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع

آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد

ذوق تعمیر نمی‌ساخت به آب و گل من

خانه‌ی سیل غم آباد که ویرانم کرد

عاقبت حشمت و هستی مرا داد به باد

دولت عشق بنازم که سلیمانم کرد

هر گلی را که شب وصل تو چیدم آخر

روز هجران تو از دیده به دامانم کرد

ناشناس

جدا

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا

آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز

همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت

دل خون‌گشته جدا دیده‌ی خونبار جدا

زیر دیوار سرایش تن کاهیده‌ی من

همچو کاهی است که افتاده ز دیوار جدا

من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر

کی توانم که شوم از تو به یکبار جدا

دوستان قیمت صحبت بشناسید که چرخ

دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا

غیر آن مه که هلالی به وصالش نرسید

من در این باغ ندیدم گلِ از خار جدا 

 

هلالی جغتایی