غرور

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می‌روم چون آفتاب از کشورش 

 

مسیح کاشانی

ستاره‌ی تنها

ای ستاره ی تنها
در کدامین لحظه ی این شب
شب تاریک
با ماه آشتی خواهی کرد؟
و سوار بر جاودانگی افق
براین
تازیانه خونین
نظر خواهی دوخت؟
ای ستاره ی تنها
ای آخرین ستاره
پیش از طلوع از این دشت برو
و
پیام اینجا را به کهکشان ها برسان
و آنان را بگو
شهاب هاشان ببارانند
بر این ویران، سترون، دشت وهم انگیز
و ویران تر ز ویران
هدیتی آرند
شاید
تولد دوباره دنیا
اسطوره ی آدم وحوا را
نداشته باشد.  

محسن مهدی بهشت

خنده پس از گریه

به سر کویت اگر رخت نبندم چکنم

 

و اندر آن کوی اگر ره ندهندم چکنم

 

من ز در بستن و واکردن میخانه به تنگ

 

آمدم گر نکنم باز و نبندم چکنم

 

غم هجران و پریشانی و بدبختی من

 

تو پسندیدی اگر من نپسندم چکنم

 

مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف

 

می‌کشد می‌روم افتاده به بندم چکنم

 

من به اوضاع تو ای کشور بی‌صاحبِ جم

 

نکنم گریه پس از گریه نخندم چکنم

 

آیت روی تو ز آتشکده‌ی زرتشت است

 

من بر آن آتش سوزان چو سپندم چکنم

 

خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب

 

 من به ناچار دل از مهر تو کندم چکنم

 

 شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس

 

عارف آسوده من از ناصح و پندم چکنم

 

 

عارف قزوینی

ملک سلیمان

پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است

 

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است

 

این که گویند که بنیاد جهان بر آب است

 

مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است

 

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

 

چه توان کرد چو این سفله چنین افتاده است

 

دل در این پیرزن عشوه‌گر دهر مبند

 

کاین عروسی ست که در عقد بسی داماد است

 

یاد دار این سخن من که پس از من گویی

 

یاد باد آن که مرا این سخن از وی یاد است

 

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

 

مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

 

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

 

چند روی چو گل و قامت چون شمشاد است

 

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط

 

که اساسش همه بی موقع و بی بنیاد است

 

حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را

 

شادی جان کسی کز دو جهان آزاد است

 

 

خواجوی کرمانی

فراق!

جدا ز لاله‌رخ خود بهار را چکنم

هزار داغ‌به‌دل لاله‌زار را چکنم

ز خون دیده کنارم پر است بی لب یار

کنار کشت و لب جویبار را چکنم

به طوف باغ غم روز اگر برم بیرون

بلا و محنت شب‌های تار را چکنم

شکاف سینه توانم که بندم از مرهم

تراوش مژه‌ی اشکبار را چکنم 

 

ادامه مطلب ...