بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین
دین و دل بردی و اکنون پی جان آمدهای
بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین
آمدی کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین تا به تو یک یک بشمارم بنشین
بعد عمری نفسی بر سر من آمدهای
دست از دامن وصلت نگذارم بنشین
از برم رفتی و میمیرم از این غم باری
به کنارم ننشستی به مزارم بنشین
داعی اصفهانی
گفتمش هندوی زلفت گفت طراری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا
باز گفت آری کند لیکن به دشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد به لب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست در گردن ترا
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدحنوشت بود پیوسته مست
گفت بر مستی نگاهش گاه هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
حبیب خراسانی
زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
در این بهار تازه که گلها شکفتهاند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
حام دگر بنوش که شیدا ببینمت
بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت
نازم به بینیازیت ای شوخ سنگدل
هرگز نشد که اسیر تمنا ببینمت
منتپذیر قهر و عتاب توام ولی
میخواستم که بهتر از اینها ببینمت
مفتون امینی