جلوه تا در نظر آن سرو خرامانم کرد
پا به گل دست به دل سر به گریبانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
ذوق تعمیر نمیساخت به آب و گل من
خانهی سیل غم آباد که ویرانم کرد
عاقبت حشمت و هستی مرا داد به باد
دولت عشق بنازم که سلیمانم کرد
هر گلی را که شب وصل تو چیدم آخر
روز هجران تو از دیده به دامانم کرد
ناشناس
سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا
از من امروز جدا میشود آن یار عزیز
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا
گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خونگشته جدا دیدهی خونبار جدا
زیر دیوار سرایش تن کاهیدهی من
همچو کاهی است که افتاده ز دیوار جدا
من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کی توانم که شوم از تو به یکبار جدا
دوستان قیمت صحبت بشناسید که چرخ
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا
غیر آن مه که هلالی به وصالش نرسید
من در این باغ ندیدم گلِ از خار جدا
هلالی جغتایی