ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند
گفتم شنود مژدهی دیدار تو گوشم
آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند
صد شربت شیرین ز لبت خستهدلان را
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند
بخشای بر آن مرغ که خونش گه بسمل
بر خاک بریزند و تپیدن نگذارند
کمال خجندی