آن که خود را نفسی شاد ندیدهاست منم
وان که هرگز به مرادی نرسیدهاست منم
آن که صد جور کشیدهاست ز هر خار و خسی
وز سر کوی وفا پا نکشیدهاست منم
آن که چون غنچهی پژمرده در این باغ بسی
بر دلش باد نشاطی نوزیدهاست منم
عندلیبی که در این باغ ز بیداد گلی
نیست خاری که به پایش نخلیدهاست منم
آن که در راه وصال تو دویدهاست بسی
و آخر کار به جایی نرسیدهاست منم
همایون اسفراینی
آخی چه شعر اندوهگینی

راستش منم مثل اونم
رفتم که گریه کنم
آن که در راه وصال تو دویدهاست بسی
وآخر کار به جایی نرسیده است منم
خیلی خوب بود
مثل همبشه
اینجوریا قبول نیستا
شده دیگه! کاریش نمیشه کرد!
از این شعر هیچ خوشم نیومد
چه منم منم میزنه
انگار بقیه لای پر قو خوابیدن!
اصلاً عصبانیت بهتون نمیاد. باور نمیکنین از دوستان دیگه هم بپرسین. میخواین اصلاً رأی میگیریم.
خوب بدبخت شاید از زبون بقیه داره میگه. ولی به خدا در بعضی موارد واقعیت محضه. بعضی وقتها اگه دو تا سنگ از آسمون بیفته، یکیش میخوره تو سر آدم، دومی هم تو نوبت وامیسه.
با رای گیری موافقم
این احساسی بود که از خواندن شعر به من دست دادو بلافاصله آدم های نق نقو که می شناسم جلوی چشام رژه رفتند.
همه را بررسی کردم آنچه که بیش از همه آزارم داد رژه ی روشنفکران کهنه و نویی که می شناختم!
این بیماری نق نق به خصوص بین «روشنفکران» شایع بوده و هست.
من هم اگر بخواهم اینجا سفره ی دلم را باز کنم می توانم شروع کنم: از یازده سالگی تا 15 سالگی شاهد پر پر زدن مادرم بر اثر سرطان بودم و یک زخم عمیق در روحمان ایجاد کرد خانواده ی ما تا چند سال افسرده بود... بعد برویم سراغ سالهای دور وبر انقلاب و انقلاب فرهنگی و... . سال 61 بر اثر فشارهایی که این دوران داشتیم شوکی به من وارد شد که دست راستم به مدت یک سال از کار افتاد.... خوب بهتره بس کنم ... کار خیلی خراب می شود ... .
الان نفس می کشم شما و دیگر دوستان را دارم و گاهی لابلای روزمرگی ها ی همیشگی و وقت گیر و ناگزیر، گریزی می زنم و در شعرهایی که می خوانیم شعری با انتخابی از مردی دانا می خوانم و لذت می برم و این لحظه را دوست دارم....
پس :
آن که خود را نفسی شاد ندیدهاست منم
از دید من کاملا بی معنی است
...
خوب عصبانیت رو دیدید!
«ما سپر انداختیم اگر جنگ است»
با همهی اینها من به مهربانی شما رأی میدهم. عصبانیت به گروه خونتان نمیآید.
فقط یک نکته: تو رو خدا حرف روشنفکرهایمان را نزنید که دلبههمزن هستند.
بعضی حرفها و بعضی شعرها ضمن اینکه تلخ هستند به هزار و یک دلیل متغیر به دل نمی نشینند . بعضی حرفها و بعضی شعرها ضمن اینکه تلخ هستند درست به جائی از دل که باید می نشینند و کاری هم نمی شود کرد .. این یکی از آنهاست . بدون اینکه قبلا خوانده باشمش آنقدر با آن آشنا بودم که فکر کردم شاید خودم گفتم و یادم رفته !!! محسن کجاست ؟ آلزایمر تا این حد می شود که آدم شعری بگوید و یادش برود ! آنهم آدمی که تعداد شعرهای منظمی که می شناسد از تعداد انگشتان دست و پای خودش و پسرش !! با هم بیشتر نیست . خلاصه آقای رشاد
- که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر ازا سم شما و معانی آن خوشم می آید و به آنکه انتحابش کرده آفرین می گویم -
این مصرع نیست خاری که به پایش نخلیده است منم ختی از بقیه شعر هم دل نشین تر است .
و اما : پروانه از بس ملایم و دلرحم و مهربان است عصبانیتش برای همه باور نکردنیست قبول دارم اما غیر از سالار و ترانه من هم می دانم که عصبانی نمی شود و نمی شود ولی اگر شد .....
نکته : از اصطلاح روشنفکران جوری استفاده می کند که به نظر من بهتر است آدم فخش های ناموسی !! بشنود اما روشنفکر نباشد .
نکته بعدی : پروانه .. دلبندم .. قرار نیست شعر را محصوصا وقتی جانسوز و جانگداز است با زندگی واقعی مقایسه کنیم و بعد بگوییم که بله یا خیر !! برای خداقل نیمی از تمام شعرهای زبان فارسی که به نظم گفته شده است می توانیم از این مثالها بیاوریم. وقتی شاعر می گوید : نیست خاری که که به پایش نحلیده است منم ..... منظورش این نیست که تمام انواع خارهای شناحته شده در خیطه گیاهشناسی را امتحان کرده ام !
و غیره !
فعلاً دو رأی مثبت به نفع مهربانی.
در مورد اصطلاح روشنفکر هم با ایشان همعقیده هستم.
گاهی شعر را فقط به خاطر صنعت ادبی و زیبایی کلام دوست داریم. نمونههای زیادی از اشعار شعرای درجه یک هست که مضمون آن ناپسند (و گاهی سخیف) است، ولی صنعت شعری آن عالی.
من فکر می کنم عصبانی شدنهای گه گاه پروانه جان خیلی هم با مهربان بودنشان منافاتی ندارد، چون آن عصبانی شدنها را هم جزیی از مهربانیشان دیده ام یا حداقل برای من این طور بوده. به هرحال اگر بحث رای و رای گیری باشه یک رأی مثبت دیگر هم از جانب من.
بدون این که نام شاعر را بدانم یا غزل را جایی خوانده باشم، این شعر را شنیده ام، به نظرم از آن غزلهایی بوده که اجرای آن را در برنامه گلها یا مانند شنیده ام و اتفاقن به آن شکل و با صدایی که یادم نیست، دوستش هم داشته ام ولی حالا که دوباره می خوانمش، خیلی به آن دوست داشتن نمیرسم. هر چند این بیت عندلیبی که در این باغ... هنوز هم زیباست حتی اگر شکایتی هم در آن باشد و مگر نه این که بسیاری از زیباترین و الهام بخش ترین شعرها و آثار ادبی ما همین شکواییه ها هستند.
به هر حال فکر می کنم این که کی، در چه حالی و حتی در چه قالبی یک شعر را می شنویم یا می خوانیم، خیلی این دیدگاه خوش آمدن یا نیامدن، به دل نشستن یا ننشستن را تحت تأثیر قرار می ده.
امیر همایون اسفراینی از شعرای قرن نهم خراسان است که به تبریز و سپس کاشان مهاجرت کرده. نسبت به خراسان هم کمی تا قسمتی ییصفتی کرده و در جایی در مدح حاکم تبریز میگوید:
همایون با سگان او به تبریز آنچنان گشتم
که در دل هم نیامد یاد یاران خراسانم
مدتی را هم به جرم (!) جنون در محبس گذراند.
در مورد زمان و شرایط شنیدن یک شعر (یا متن یا هر نکتهی تأثیرگذار) هم کاملاً درست میفرمایید.
من چرا همیشه فکر می کردم که نام همایون باید یک نام جدید باشد؟ عمرن فکر می کردم که در قرن گفتی نهم؟ آره نهم. نام همایون داشته باشیم.
از این وز سر کوی وقا پا نکشیده است منم خوشم اومد.
آفرین همایون.
تازه شم، مثنوی «همای و همایون» را خواجوی کرمانی در قرن هفتم سروده.
فکر کنم در شاهنامه هم اسم همایون برای یک زن آمده، ولی مطمئن نیستم. باید از سرکار خانم پروانه پرسید.
همایون: شوربختانه برخی واژه ها در گذر زمان و به دست نابکاران ریشه و مفهومشان از یادها رفته است.
همایون ریشه اش در «همای» است.
همای همان سیمرغ است. همه این مثل ها را به کار می بریم:
سایه تون بالا سر بچه هاتون باشه
سایه تون از سر ما کم نشه
زیر سایه ی شما
...
مرغی است که او را مبارک دارند و چون پیدا شود مردم به تفأل در زیر سایه ٔ او روند" فرهنگ دهخدا
تندیس هما در تخت جمشید هست.
و چقدر قشنگ که نام هواپیمایی ایران را «هما» گذاشتند.
در شاهنامه از همان ابتدا در بسیاری جای ها واژه همایون به همان معنی که می شناسیم به کار رفته است .و «همای چهرزاد» دختر بهمن پسر اسفندیار بود که سی و دو سال پادشاهی کرد.که همایون به عنوان صفت همای به کار رفته است.
بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزبانان پاکیزهرای
سایه شما و دوستان از سر ما و وبلاگستان کم نشود
سایه ی خانم پروانه هم با این همه دانش که از فرهنگ باستانی ما دارند از سر ما کم نشود.
آمین.
درود به دوستان
من هم میتونم این شعر رو دوست داشته باشم... خصوصا بیت آخرش رو
آن که در راه وصال تو دویدهاست بسی
و آخر کار به جایی نرسیدهاست منم
اما در اوج تلخکامی هیچوقت دلم نمیخواد که این جملات رو بیان کنم... فکر میکنم بعضی از حرفها برای گفته نشدن در ذهن آدم شکل میگیره ... برای تکرار نشدن... برای تکثیر نشدن...شاید این بیتها - که بنظرم میاد باید ادامه هم داشته باشه- دل نوشته های لحظات تلخکامی ایشون بوده وازونجایی که شاعر بودن برای نسلهای بعد به یادگار مونده!