یکبار نیفتاد به رویش نظر ما
کز خون دل آغشته نشد چشم تر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر من
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
احوال دل سوخته دلسوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
شادم که ز بامش نتوانیم پریدن
بشکست گر از سنگ جفا بال و پر ما
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
مجمر زوارهای
درووود
باید به عرض شاعر برسانم که خضر راه خودش گم شده. باورکنید...
دنبالش گشتن هم بی فایده است...
موافقم!
این روز ها
باید به سکوت گذرا کنیم
در لحظه هایی که اندوه در باران می بارد
و پنجره ها بسوی هیچ بهاری باز نیست
کسی در نمی زند
خانه تنهاست
جتی عشق نیز در چار دیوار جفا زندانی ست
فریدون
با سلام و عرض پوزش
یک کلمه از این بیت جا افتاده:
درستش اینه:
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
سپاسگزارم. تصحیح شد.