چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسیده جانم
به غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
فروغی بسطامی