-
غوغای دگر
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 12:55
وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر من به جای دگر افتادم و دل جای دگر یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی که من امروز دگر دارم و فردای دگر گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب که به جز صبر نفرمود مداوای دگر پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن از تحیّر نتوانم که نهم پای دگر با من آن کرد به یکبار تماشای رخت که مرا یاد نیاید ز...
-
داستان زندگی
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 13:13
درد دل کردم کسی همداستان من نشد از زبان افتادم و کس همزبان من نشد هر چه در دل داشتم چندان که گفتم آشکار هیچ کس آگاه از راز نهان من نشد من سخنگوی زمان هستم ولی از بخت بد هیچ کس واقف ز اوضاع زمان من نشد داستانی بود دور زندگی شیرین و تلخ داستانی تلختر از داستان من نشد گر چه هر کس را زیانی آمد از سودای عشق کس در این سودا...
-
رهگذار عمر
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 10:12
در رهگذار عمر که چون باد میرویم آن دم غنیمت است که دلشاد میرویم چون گل بیا به خندهی مستانه بشکفیم کز غارت خزان همه بر باد میرویم یاد از بد زمانه چه آریم ما که خود در گردش زمان همه از یاد میرویم چون سرو سرفراز در این باغ دلگشا خرم دمی که فارغ و آزاد میرویم ما عاشقیم و در غم شیرینلبان «ادیب» با اشک و آه از پی...
-
مرغ شب
جمعه 29 دیماه سال 1391 15:17
ندانم ز مرغان چرا مرغ شب زهستی نشانی جز آواش نیست بنالد به بستان شبان دراز تو گویی که امید فرداش نیست مر او را یکی آسمانی نواست اگر چهرهی مجلسآراش نیست چه غم گر نداند ز یک نغمه بیش که در دلکشی هیچ همتاش نیست به گمنامی اندر زید در جهان جز آزاده ماندن تمناش نیست من و مرغ شب را گر این آرزوست کسی را به ما جای پرخاش نیست...
-
بازگشت
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 14:37
بازکن در بر من ای دربان پیر بازگشتم عاقبت با پای خویش آمدم درمانده از راه دراز جز در این زندان ندیدم جای خویش باز گو در گوش یاران قدیم کامد از راه آن فراری سربهزیر رو به هر سو کرد درها بسته یافت ناامید آمد به زندان ناگزیر باز کن در شعلهها خاموش گشت خاک شد آن آرزوهای دراز بازگشتم همچو گور آرام و سرد آمدم وسواس دل را...
-
محرم
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 12:14
بس ستم دیده از این مردم بی پا و سرم همچو مژگان تو برگشته ز مردم نظرم منم آن مرغ که پرواز بلندم چون بود ز حسد خلق بداندیش بریدند پرم شکوه از فقر کنم بهر چه کز دولت عشق اشک سیمین و رخ زرد بود سیم و زرم محرم راز درون نیست به غیر از دل و من سزد ار سینه پی جستن محرم بدرم عبدالحسین سپنتا
-
غم
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 10:48
باز سوی کوه تنهایی روان شد جان من باز اندوه جوان ناخوانده شد مهمان من بعد عمری جستجو بالین آرامش نیافت روح رهپیمای خودفرسای سرگردان من با هنر بسته است دل پیمانی از عهد الست گر چه دل بشکست هرگز نشکند پیمان من اشک من لبخند گردد گر دمی از راه لطف آن لب خندان نهی بر دیدهی گریان من مسعود فرزاد
-
یاد
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 09:20
صبح خورشید چون نماید روی یاد رخسار همچو ماه توام شب بر آفاق چون فشاند مشک یاد آن گیسوی سیاه توام غنچه چون بشکفد به وقت سحر یاد لبخند صبحگاه توام نرگس از خواب چون گشاید چشم یاد آن دلنشین نگاه توام بهر گل چون کند فغان بلبل یاد هجران عمرکاه توام مظهر حسن و لطف یزدانی خرّما من که در پناه توام احمدعلی رجائی
-
جادوی شب
جمعه 17 آذرماه سال 1391 22:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA شب فسونگر با سکوت خویشتن سردهد در گوش من آوازها سایهها را شبچراغ آسمان گسترد تا سرزمین رازها باد پنهان گشته در جنگل ز نو با درختان نیمهشب نجوا کند دست یازد بیدبن بر سرو مست ماجرای دیگری بـرپا کند شب فسونگر با سکوت خویشتن یادهای مرده را جان میدهد آتش افـسرده در...
-
زندگی
شنبه 4 آذرماه سال 1391 18:58
تا بال و پر عمر به رنگ هوس است از اوج سرازیر شدن یک نفس است آن لحظه که بال زندگی می شکند در چشم پرنده آسمان هم قفس است ما ریشه ی لحظههای بیبنیادیم مــــا خــــــــاک عبور ناکــــجاآبادیم ما فلسفهی گذشتن از خویشتنیم بادیــم و اســـــــیر هر چه بادابادیم هستی نفس ساعت سرگردانیست در ثانیه ها دلهره ی پنهانیست تسبیح...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبانماه سال 1391 16:48
تن زدن چون با لب بسته حرف خاموشی زد صد تیر جفا بر دل مدهوشی زد آویختمش به دامن و با زاری گفتم مشکن عهد چنین، دوشی زد *** قدم حادثه چون آینه از سنگ مرا ساختهاند در کوره ی روزگار پرداختهاند آراسته شد چو پیکر نازک من زیر قدم حادثه انداختهاند *** خواب آشفته اندوه جهان را همه ناگفته بگیر گوهر اگرت رسید ناسفته بگیر تا...
-
کو
شنبه 13 آبانماه سال 1391 23:00
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA ساقیا فصل گل آمد می گلفام تو کو آب تو آتش تو پختهی تو خام تو کو گرا ترا همسری سرو من است ای شمشاد سیب تو نار تو عناب تو بادام تو کو گفته بودی به سرت آیم اگر جان بدهی خط تو نامهی تو پیک تو پیغام تو کو در چمن پیشهی رندان همه رطل است و ایاغ کار تو پیشهی تو شیشهی تو جام...
-
جدا
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 21:52
ابـر مـیبــارد و مـن مـیشـوم از یـار جـدا چـون کنم دل بـه چـنین روز ز دلدار جـدا ابــر و بــاران و مـن و یـار ســتــاده بــه وداع مـن جـدا گـریهکـنان، ابـر جـدا، یار جـدا سبـزه نوخیز و هوا خرم و بـستـان سرسبـز بــلـبـل رویسـیـه مـانـده ز گـلـزار جـدا ای مـرا در تـه هـر مـوی بــه زلـفـت بــنـدی چـه کـنی بـند ز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 15:19
تا شد از دست سر طرّهی جانانهی ما در بر آرام نگیرد دل دیوانهی ما بام و دیوار براندازم و ویرانه شوم تا چو خورشید بتابی تو به ویرانهی ما منم و گوشهی کاشانه و هجر و شب تار کاش چون شمع بیایی تو به کاشانهی ما همه بر باد شد از دست تو ای سیل عظیم کشت ما خرمن ما کلبهی ما خانهی ما خرسندی شیرازی
-
نفریننامه
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 12:36
چه دیدی از من ای سنگیندل بیاعتبار آخر که گشتی یار اغیار و ز من کردی کنار آخر مرا کردی میان عشقبازان خوار و زار آخر الهی همچو من گردی پریشانروزگار آخر به جانت آتشی افتد بسوزی ای نگار آخر الهی در جوانی نخل امیدت ز پا افتد ز مرگت شیونی در قوم و خویش و اقربا افتد رفیقانت همه در خانهها فرش عزا افتد بنالد مادرت از این...
-
رفتم
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 21:28
از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم افسانهی هجران تو سر کردم و رفتم چون شبنم از آغوش تو ای گل به سحرگاه با دیدهی تر رو به سفر کردم و رفتم در شام غمانگیز وداع از صدف چشم دامان ترا غرق گهر کردم و رفتم چون باد برآشفتم و گلهای چمن را با یاد رخت زیروزبر کردم و رفتم چون شمع به بالین خیالت شب خود را با سوز دل و اشک سحر...
-
دیوانه
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 22:04
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دیدهام در نگهت هم می و هم میخانه گردش چشم تو هم ساغر و هم پیمانه هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر طاق ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه تو همی شمعی و هم گل چه عجب باشد اگر که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه لعل شیرین تو هم قوت بود هم قوّت خال گیرای تو هم دام بود هم دانه گفت...
-
باید و نیست
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 19:30
دل تو معرکهی سوزوساز باید و نیست لب تو زمزمهپیرای راز باید و نیست شدهاست حسن ز چشم جهانیان مستور که عشق را نگه پاکباز باید و نیست بیان کفر چنین دلنشین نباید و هست حدیث شیخ حرم دلنواز باید و نیست میان بادهگساران هجوم تفرقههاست که پیر میکده دانای راز باید و نیست فسانهی شب هجران نمیشود کوتاه حکایت شب وصلی دراز...
-
چه بد کردی
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 18:40
مرا از محفل وصلت جدا کردی چه بد کردی به محنتهای هجرم مبتلا کردی چه بد کردی نکو پنداشتی ما را ز کوی خویشتن راندن به قول مدعی با ما جفا کردی چه بد کردی رقیب دیوسیرت را به بزم خویش جا دادی به یار پاک طینت ظلمها کردی چه بد کردی ز غفلت نازنین مرغ دل سرگشتهی ما را رها از دام آن زلف دوتا کردی چه بد کردی شد ایامی که ناری...
-
گاهی
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 13:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA خانمانسوز بود آتش آهی گاهی نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقدر بشود سلک سلاطین پوید سالک بیخبر حفته به راهی گاهی قصهی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتشافروز شود برق نگاهی گاهی عجبی نیست اگر مونس یار...
-
پری
شنبه 21 مردادماه سال 1391 22:11
تو شمع انجمن باش ای پری پروانهاش با من اشارت ده به می از لعل لب پیمانهاش با من شبی کن وعده کاندر عالم مسکیننوازیها نهی از لطف بر چشمم قدم کاشانهاش با من بیا ای دولت بیدار با آن چشم بیمارت دمی آهنگ خواب نازکی افسانهاش با من به قربانت شوم با آن دو چشم مستیانگیزت به این سو کن نگاهی نعرهی مستانهاش با من . . ز قول...
-
من و او
جمعه 20 مردادماه سال 1391 22:04
دیشب همه شب در برم آن سلسلهمو بود من بودم و او بود می بود و صفا بود و صبا بود و سبو بود من بودم و او بود دامان چمن پرگل و در دامن گلزار من بودم و دلدار مه دلکش و گل نغز و هوا غالیهبو بود من بودم و او بود آن دم که چمن بود پر از نغمهی بلبل من بودم و آن گل آن گل که سراپا همه رنگ و همه بو بود من بودم و او بود چشمان من...
-
قد دلکش رعنای سرو
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 19:47
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 ماه برآنند که چون روی توست ادعاست مشک ستانند که چون موی توست این خطاست آن که قد دلکش رعنای سرو ای تذرو گفته که چون قامت دلجوی توست نارساست بر مه نو چند شبی را هلال با ملال روی نماید که چو ابروی توست بدنماست آن که چنین گفت که یاقوت ناب زآب و تاب...
-
پاداش
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 22:00
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم در روز وصال تو به قربان تو کردم خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم غم بود نشاطی که به دوران تو کردم آهی است کز آتشکدهی سینه برآمد هر شمع که روشن به شبستان تو کردم اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم صد بار گزیدم لب افسوس به دندان هر بار که یاد لب و...
-
روزی هیچ کس دیگری را باز نخواهد شناخت
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 12:14
همه چیز میگذرد روزی همهی چیزها خواهند رفت ما یکدیگر را باز نخواهیم شناخت عشقی نامشخص، و مردد، بر جای خواهد ماند همچنان که آرزوهای عمری بر گردهی ابرها و آبی آسمان میرانند حتی هنگامی که چشمهایمان به یکدیگر میافتد یکدیگر را باز نخواهیم شناخت حتی هنگامی که از کنار هم گذر داریم یکدیگر را نخواهیم دید روزی تنهامان...
-
گلریزان
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 21:04
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت سر به دامان منت بود و ز شاخ بادام بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریخت خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح گل جدا شاخه جدا باد جدا گل میریخت نسترن خم شده لعل لب تو میبوسید خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من...
-
گریه
شنبه 13 خردادماه سال 1391 08:21
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA عمری ز سوز آتش هجران گریستم تا یک شبت نشسته به دامان گریستم از چشم دلفریب تو در هر گذرگهی پیدا عتاب دیدم و پنهان گریستم گه تنگدل چو غنچه نشستم میان باغ گاهی چو ابر بر سر بستان گریستم تا ننگرد سرشک مرا کس میان جمع همچون بنفشه سر به گریبان گریستم دوشم حبیب و باده و گل بود و...
-
وداع
شنبه 6 خردادماه سال 1391 22:27
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA رهم از طرهی جانانه یا امروز یا امشب جهد از بند این دیوانه یا امروز یا امشب به روی گُل به حسرت یا به گِرد شمع با سختی بخواهد مُردن این پروانه یا امروز یا امشب اجل نگذاردم چندانکه بینم طلعت آن مه بنوشم زهر از این پیمانه یا امروز یا امشب به داغ و درد خواهم سوختن چون...
-
احمدک
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1391 21:59
معلم به ناگه چو آمد ، کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد سخنهای ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد معلم ز کار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود ودر عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود سکوت کلاس غمآلود را صدای درشت معلم شکست ز جا احمدک جست بند دلش بدین بیخبر بانگ ناگه گسست بیا احمدک درس دیروز را...
-
بهار
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 15:24
حیف نیست بهار باشد تو نباشی! از بس غلتید تخته سنگ سیزیف به سنگریزه بدل شد. فردا آمدنی است حرفی در میان نیست اما از کجا در ارابه او ما نیز بوده باشیم. برخیز و بیا برخیز و به جاده نگاه نکن که همیشه خود را به تاریکی میزند فهمیدهام هرکس چراغ جادهی خود باید بوده باشد. زندگی! چقدر سر به سرم میگذاری خودی به نظر میرسی با...