وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
پا نهم پیش که نزدیک تو آیم لیکن
از تحیّر نتوانم که نهم پای دگر
با من آن کرد به یکبار تماشای رخت
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
اگر این است پریشانی ذرات وجود
کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر
پیش از این داشت هلالی سر سودای کسی
دید چون زلف تو افتاد به سودای دگر
هلالی جغتایی
درد دل کردم کسی همداستان من نشد
از زبان افتادم و کس همزبان من نشد
هر چه در دل داشتم چندان که گفتم آشکار
هیچ کس آگاه از راز نهان من نشد
من سخنگوی زمان هستم ولی از بخت بد
هیچ کس واقف ز اوضاع زمان من نشد
داستانی بود دور زندگی شیرین و تلخ
داستانی تلختر از داستان من نشد
گر چه هر کس را زیانی آمد از سودای عشق
کس در این سودا گرفتار زیان من نشد
صادق سرمد
در رهگذار عمر که چون باد میرویم
آن دم غنیمت است که دلشاد میرویم
چون گل بیا به خندهی مستانه بشکفیم
کز غارت خزان همه بر باد میرویم
یاد از بد زمانه چه آریم ما که خود
در گردش زمان همه از یاد میرویم
چون سرو سرفراز در این باغ دلگشا
خرم دمی که فارغ و آزاد میرویم
ما عاشقیم و در غم شیرینلبان «ادیب»
با اشک و آه از پی فرهاد میرویم
عبدالعلی ادیب برومند