غم‌های دگر

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر

کو دلی تا بسپارم به دلارای دگر

عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت

گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر

مگر آزاد کنی ور نه چو من بنده‌ی پیر

گر فروشی نستاند ز تو مولای دگر

بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ است

بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر

سرو یک‌پای اگر قد تو بیند در باغ

زیر دامن ز خجالت بکشد پای دگر

گر به بتخانه‌ی چین نقش رخت بنگارند

هر که بیند نکند میل تماشای دگر

راه پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر

دل فرهنگ ز غم‌های جهان خون شده بود

غم عشق آمد و افزود به غم‌های دگر

فرهنگ شیرازی

حیران

از جفاهای یار جز برِ یار

ناکسم گر به کس برم زنهار

بگرفت از سپهر زنگاری

باز آیینه‌ی دلم زنگار

چون کنم آرزوی روی کسی

کارزو را نداده ره به کنار

ای تو را آستان مدارِ جهان

وی تو را آستین جهانِ مدار

دست ما را بر آستان بستند

دستی از آستین غیب برآر

بیخود از باده می‌دویدم دوش

تا به دیرم دراوفتاد گذار

پیر دیر از درون صلا درد داد

کای تو ناخوانده، سر به خانه درآر

سر درون بردم از در و دیدم

خلوتی خاص و خالی از اغیار

یار در جلوه با هزار شئون

گاه با سبحه گاه با زنّار

نقش‌ها مختلف سیاه و سفید

جمع‌ها مؤتلف مشیر و مشار

معنی اندر مقام خود یکتا

صورت اندر لباس خویش هزار

من به حیرت چه خلوت است و چه جمع

من به دهشت چه وحدت و چه شمار

ناگهم بی حروف و صوت شنید

گوش جان این ترانه از لب تار

کای جهان جلوه‌گاه قدرت تو

هر دو عالم گواه وحدت تو

این همه نقش توست می‌دانم

لیک در معنی تو حیرانم


حیران سنندجی