گرد غم

نه همین می‌رمد آن نوگل خندان از من

می‌کشد خار در این بادیه دامان از من

با من آمیزش او الفت موج است و کنار

روز و شب با من و پیوسته گریزان از من

قمری سوخته‌بالم به پناه که روم

تا به کی سرکشی ای سرو خرامان از من

به تکلم به تبسم به خموشی به نگاه

می‌توان برد به هر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر

ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

کلیم کاشانی

نبود

یک نمک‌چش قسمت ما زان لب شیرین نبود

نعمت الوان ما جز حسرت زنگین نبود

عمر بگذشت و نگشتم آگه از احوال خویش

هیچ کس را خواب غفلت این قدر سنگین نبود

توبه‌ام ساغرکش خمیازه کرد از زهد خشک

من که از مستی به جز خشت سرم بالین نبود

تهمتی از عیش بر فرهاد مسکین بسته‌اند

تلخکامی بر مذاق هیچ کس شیرین نبود

در دلش گاهی اثر می‌کرد آه ما «نجیب»

این چنین هرگز دل بی‌رحم او سنگین نبود

نجیب کاشانی