نگاه

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان

که مر آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید بزبان

یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان

چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز بسویم نگران

بسکه در راز جهان خیره فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان.

***
چه جهانی است جهان نگه آنجا که بود
از بد و نیک جهان هرچه بجویند نشان

گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نموداری از این
نگه دشمن پر کینه نشانی از آن

به دمی خانۀ دل گردد از او ویرانه
به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان.

جان ما هست به کردار گران دریائی
که دل و دیده برآن دریا باشد دو کران

دل شود شاد چو چشم افتد بر زیبائی
چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان

زانکه طوفان چو به دریا ز کرانی خیزد
به کران دگرش نیز بزاید طوفان.

باشد اندیشۀ ما و نگه ما چون باد
بهر انگیختن طوفان بر بسته میان

تن چو کشتی همه بازیچۀ این طوفان است
وندرین بازی تا دامگه مرگ روان

ای خوش آنگاه که طوفان شود از مهر پدید
تا بطوفان بسپارد سر و جان کشتیبان
***
هر چه گوید نگهت همره او دان باور
هر چه گوید سخنت همسر او دار گمان

گه نمایندۀ سستی و زبونی است نگاه
گه فرستادۀ فرّ و هنر و تاب و توان

زود روشن شودت از نگه برّه و شیر
کاین بود بره بیچاره و آن شیر ژیان

نگه بره ترا گوید بشتاب و ببند
نگه شیر ترا گوید بگرِیز و نمان !

نه شگفت ار نگه اینگونه بود زانکه بود
پرتوی تافته از روزنۀ کاخ روان

گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل
ور زکین زاید در دل بخلد چون پیکان.
***
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود از تن جان

چو شدم شیفتۀ روی تو ، از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

بگلو در ، بفشردی ز سخن ، شرم گلو
بدهان در ، بزدی مشت گران

نارسیده بزبان ، شرم رسیدی بسخن
لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان!

من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
جست از گوشۀ چشم من و آمد بمیان

در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود بدل
کرد دشوارترین کار ، بزودی آسان

تو بپاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
***
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را «بنیان»

به نگاهی همه گویند بهم راز درون
واندرآن روز رسد روز سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و بر آرند فغان

بنگارند نشانهای نگه در دفتر
تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان!

خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان.

ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گوئی من
که چنان کار شگرفی شود آسان بچه سان

گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مهر
تهمتن وار ، در این پهنه براند یکران!

من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه
تو مگر پاسخم از مهر ندادی چونان؟

بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر
ورنه این راز بماندی بمیانه پنهان

مردمان نیز توانند سخن گفت بچشم
گر سپارند ره مهر هماره همگان

بِیگمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان

آید آنروز و جهانرا فتد آن فرّه بچنگ
تیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان

آفریننده بر آساید و با خود گوید:
تیر ما هم بنشان خورد زهی سخت کمان!
***
در چنان روز مرا آرزوئی خواهد بود
آرزوئی که همی داردم اکنون پژمان

خواهم آن دم که نگه جای سخن گیرد و من
دیده را بر شده بینم بسر تخت زبان

دست بیچاره برادر که زبان بسته بود
گیرم وگویم: هان داد دل خود بستان

به نگه باز نما هر چه در اندیشۀ تست
چو زبان نگهت هست بزیر فرمان

ایکه از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان

با نگه بشنو و بر خوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان

نام مادر به نگاهی بر و شادم کن از آنک
مُرد با اندُه خاموشیت آن شادروان

گوهر خود بنما تا گهری همچو ترا
بدگهر مادر گیتی نفروشد ارزان

 

غلامعلی رعدی آذرخشی


ارسالی توسط سرکار خانم فلورا

قیاس

روزگار آشفته‌تر یا زلف تو یا کار من

ذره کمتر یا دهانت یا دل غمخوار من

شب سیه‌تر یا دلت یا حال من یا خال تو

شهد خوش‌تر یا لبت یا لفظ گوهربار من

نظم پروین خوب‌تر یا درّ و یا دندان تو

قامت تو راست‌تر یا سرو یا گفتار من

وصل تو دلجوی‌تر یا شعرهای نغز من

هجر تو دل‌سوزتر یا ناله‌های زار من

مهر و مه رخشنده‌تر یا رای من یا روی تو

آسمان گردنده‌تر یا خوی تو یا کار من

صبر من کم یا وفای نیکوان یا شرم تو

خوبی تو بیشتر یا انده و تیمار من

 

شاهپور نیشابوری


روزه

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آرى افطار رطب در رمضان مستحب است

روزِ ماهِ رمضان زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه‌ی خود را به گمانى که شب است

شحنه اندر عقب است و من از آن می‌ترسم

که لب لعل تو آلوده به ماءالعنب است

زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

ای عجب نقطه‌ی خال تو به بالاى لب است

یارب این نقطه‌ی لب را که به بالا بنهاد

نقطه هرجا غلط افتاد مکیدن طلب است

منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

عشق آن است که از روی حقیقت باشد

هر که را عشق مجازی است حمال‌الحطب است

گر صبوحى به وصال رخ جانان جان داد

سودن چهره به خاک سر کویش ادب است


شاطر عباس صبوحی قمی

اهل معرفت

منم که جز در میخانه‌ام پناهی نیست

به غیر پیر مغانم دلیل راهی نیست

به سلک فقر و قناعت از آن خوشم کاین ملک

به زیر امر وزیری و حکم شاهی نیست

به تاج نیست سر اهل معرفت محتاج

که به ز بی‌کلهی در جهان کلاهی نیست

گناه چشم تو دارد که می‌برد دل من

وگرنه دیدن و دل باختن گناهی نیست

ز باده سخت زپای اوفتاده‌ام ور نه

ز خانه تا به در می‌فروش راهی نیست

گر از حوادث ایام ایمنی خواهی

به غیر صفه‌ی اهل صفا پناهی نیست

بگو به پادشه وقت قدر وقت بدان

که کاخ ملک گهی از تو هست و گاهی نیست

بسوخت حاصل نصرت ز برق غیرت عشق

چنان که در کفش از خشک و تر گیاهی نیست

 

میرزا عبدالحسین منشی‌باشی (نصرت خراسانی)

 

بر سنگ گور

یک روز، دل‌آزرده بر این گور نشینید 

هر یک ز شما زمزمه‌ای تازه کشد پیش 

و آنگه همه با یاد من این نغمه برآرید: 

«من از همه بیزارم و بیزارتر از خویش» 

 

اشکی دو سه بیهوده بر این خاک فشانید 

وز جمع شما کس نپسندد ره پرهیز 

ناگاه یکی زمزمه خیزد ز بُن گور: 

«من از همه بیزارم و از یاد شما نیز»

 

حسن هنرمندی