روزی هیچ کس دیگری را باز نخواهد شناخت

همه چیز می‌‌گذرد

روزی همه‌ی چیزها خواهند رفت

ما یکدیگر را باز نخواهیم شناخت

عشقی نامشخص، و مردد، بر جای خواهد ماند

همچنان که آرزوهای عمری

بر گرده‌ی ابرها و آبی آسمان می‌‌رانند

حتی هنگامی که چشم‌هایمان به یکدیگر می‌افتد

یکدیگر را باز نخواهیم شناخت

حتی هنگامی که از کنار هم گذر داریم

یکدیگر را نخواهیم دید

روزی تن‌هامان با هم خواهند بود

روزی از ستیزهای زندگانی کنده خواهیم شد

ما صف خاموش رهروان را ترک خواهیم گفت

و به سوی میلادی سرخ پیش خواهیم رفت

و من تو را دیگربار و دیگربار آواز خواهم داد

و آنگاه که تو پاسخی نگفتی

بدان سرزمین رؤیا خواهم رفت

جایی که ما رویاروی در وحدتی کامل خواهیم ایستاد

روزی، تو و من به آن چشم‌انداز زرین خواهیم رفت

و با این همه، کسی دیگری را باز نخواهد شناخت

داوود حیدر (شاعر بنگالی)

ترجمه اسفندیار بهار

نظرات 4 + ارسال نظر
فرناز چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ http://farn-sighs.blogsky.com

داوود حیدر را نمی شناختم . آشنایی تلخی بود اما روزیروز بیشتر می بینم که تلخیها چقدر جا لازم دارند در وجود ما آدمها ..
به هر حال این شعر را دوست داشتم .مرسی

شاملو هم پر از تلخی ها بود با اینحال گاهی هم اینجوری بود یا سعی می کرد :

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …

و من آنروز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

الف - بامداد



تلخی دیگر جزئی ثابت از وجودمان شده‌است.

پروانه پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ب.ظ

سالها این شعری که فرناز نوشته با خودم زمزمه می کردم و دوست داشتم

ولی اکنون نه شعر داوود جیدر را دوست دارم نه آن شعر شاملو را که هر دو تلخ هستند
یعنی ما بیهوده زنده ایم !مگر بیماریم به خودمان زحمت می دهیم زندگی کنیم.
با این فکرها بهتر است برویم خودکشی جمعی کنیم.

!!!!!!!!!????????
من که نمیدونم چی بگم.

فرناز جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://farn-sighs.blogsky.com

برای من دیدن تلخی ها برابر با دوست نداشتن زندگی نیست .
می توانیم تلخی ها را ببینیم . واقعیت ها را ببینیم . شیرینی هم حتما هست و اگر هم کم باشد باز ببینیم .
فرار از واقعیت چون تلخ است از نظر من راه حل نیست .
خودکشی هم نکنیم مگر ما نهنگیم ؟!

پروانه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ

به فرناز:
چشم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد