از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم
افسانهی هجران تو سر کردم و رفتم
چون شبنم از آغوش تو ای گل به سحرگاه
با دیدهی تر رو به سفر کردم و رفتم
در شام غمانگیز وداع از صدف چشم
دامان ترا غرق گهر کردم و رفتم
چون باد برآشفتم و گلهای چمن را
با یاد رخت زیروزبر کردم و رفتم
چون شمع به بالین خیالت شب خود را
با سوز دل و اشک سحر کردم و رفتم
ای ساحل امید پی وصل تو چون موج
در بحر غمت سینه سپر کردم و رفتم
چون مرغ شباهنگ همه خلق جهان را
از راز دل خویش خبر کردم و رفتم
علی باقرزاده (بقا)
ای داد بیداد ... این روزها کم اشک و آه داشتم که با خواندن این شعر باز کمتر شد !!! عجب کاری شد
به بزرگواری خودتون ببخشید. چنین قصدی نداشتم.
منظورم اصلا این نبود . تقصیر شما نیست . شاید تقصیر هیچ کس نیست . تقصیر قمر است که در عقرب است !
کاش من می دونستم که این شاعر ها رو تو از کجا گیر می آری؟ شعرش به دلم نشست.
شعر را به خاطر بسپار
شاعر مردنی است.
تازه کجاشو دیدی؟ زمانی تو کتابفروشیهای کتابهای کهنه و دستفروشهای خیابانی میگشتم و دیوان اشعار جمع میکردم. چیزهای نابی داشتم از دیوان اشعار ناصرالدین شاه و شعرهای مهستی گنجوی تا مجموعهی شعری به نام «قر بهداشتی» از پزشک گمنامی به نام دکتر جوانمرد که درمان هر بیماری را در قالب یک غزل بیان کرده بود (این یکی رو هنوز دارم). بیشتر کتابهایم را در شرایط اسفباری به دوستان مختلف یا کتابخانهها دادم.
کجا رفتی؟!
ناکجاآباد !
نا کجا آباد کجاست؟جای خوبیه یا جای بد و سختیه؟
ناکجاآباد همون جاییه که وقتی آدم دلش از همه جا و همه چیز گرفت ناخودآگاه به آنجا میرود. خوبی و بدی ندارد. انسان سرگردان و بی هدف به همه جای آن سرک می کشد ولی همه جایش مثل هم است. آدم مفهوم «هیچ» را در همین ناکجاآباد تجربه میکند.
دروووود.
پدر و مادم با هم دختر و پسرعمویند. از خاطرات پیشینیان که تعریف می کنند اشتراکا های خوبی را ب زبان می آورند. یکی از شخصیت های مشترکشان عمه بسیار پیری است که داشته اند و حدودا در 4 یا 5 سالگی من از دنیا رفته است. آن عمه که هیچ گاه بچه دار هم نشده دل نازکی هم داشته و گمان می کرده که به خاطر بچه دار نشدنش مورد طعنه است... این همه نوشتم که از لحظه ی آخر عمرش بگم که با همه ی ناتوانی و بیماری ناگهان چشم هایش را باز می کند، دستش را بالا می آورد و از این طرف به آن طرف مثل حالتی که بخواهد بشکن بزند انگشتهایش را تکانی داد و گفت: رفتم که رفتم...
رشاد گرامی! بار اولی است که به این سرای میام و خوش حالم که آمدم... پر مهر باشید ولی خیلی دلم سوخت از کتاب هایی که به این ور و اون ور دادید من هم از اون کتاباتون می خوام به همین پررویی مخصوصن همون غزلیات اون پزشک رو.... خیلی بی ادب و پررویم؟!
خدا میداند چقدر حرف در دل داشته و با همان «رفتم که رفتم» همه را یکجا گفته است. روانش شاد باد.
خوش آمدید. چشم به راهتان بودم.
کتاب زیاد برایم نمانده جز تعدادی که فکر میکنم دیگر هرگز تجدید چاپ نشوند (از جمله چند رمان و کتاب شعر و کتاب تاریخ). بقیه کتاب های مرجع مورد نیاز برای ترجمهام هستند. دخترم اجازه اهدا کردن آنها را نمیدهد (دیکتاتوری فرزندسالاری)، ولی با کمال میل حاضرم هر چه را بخواهید اسکن کرده و برایتان ارسال کنم.
ای ساحل امید پی وصل تو چون موج
در بحر غمت سینه سپر کردم و رفتم
برگزیده ی زیبائیه مثل همیشه، امیدوارم یه روز کتابش کنید و ما افتخار کنیم که از اولین خوانندگان تون هستیم
اینجور زیبا و با کیفیت رفتن خیلی خواستنیه!
نمیدونم چرا یاد جمله ای از کارگردان فقید امریکائی افتادم که قبل از خودکشی نوشته بود: "خداحافظ زندگی، من رفتم ، خیلی خوش گذشت" احتمالا آقای مهدی بهشت باید اسمشون رو به یادداشته باشن!
سپاس از این که خواننده ثابت این وبلاگ به قول محسن «وزین!» هستید.
نمیدانم کدوم کارگردان امریکایی بوده ولی رومن گاری (نویسنده فرانسوی روستبار) آخرین جملهای که روی تحت بیمارستان و در حالت نیمهاغما نوشت این بود: «سرگرمی خوبی بود. به من که خوش گذشت».