صبح خورشید چون نماید روی
یاد رخسار همچو ماه توام
شب بر آفاق چون فشاند مشک
یاد آن گیسوی سیاه توام
غنچه چون بشکفد به وقت سحر
یاد لبخند صبحگاه توام
نرگس از خواب چون گشاید چشم
یاد آن دلنشین نگاه توام
بهر گل چون کند فغان بلبل
یاد هجران عمرکاه توام
مظهر حسن و لطف یزدانی
خرّما من که در پناه توام
احمدعلی رجائی
چقدر پر ز احساس ... هجران عمرکاه ....
هم امروز که آمدم بلاگ اسکای
چهره ی بلاگ شعر تو دیدم
به به.
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
ونه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست . . .
سهراب سپهری؛
در جشن تولد یک سالگی فرزندش گفت :
عزیزم؛
یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی؟
از این پس همه چیز تکراریست ...!