بازکن در بر من ای دربان پیر بازگشتم عاقبت با پای خویش
آمدم درمانده از راه دراز جز در این زندان ندیدم جای خویش
باز گو در گوش یاران قدیم کامد از راه آن فراری سربهزیر
رو به هر سو کرد درها بسته یافت ناامید آمد به زندان ناگزیر
باز کن در شعلهها خاموش گشت خاک شد آن آرزوهای دراز
بازگشتم همچو گور آرام و سرد آمدم وسواس دل را چاره ساز
گر چه نوشیدم می از جام هوس وای من جان من آرامی نیافت
در هیاهوی جهان دیگران فاش میگویم که دل کامی نیافت
تا بیابم همزبان خویش را دیده بر هر چهرهای میدوختم
وز نگاه سرد هر ناآشنا همچو شمعی روز و شب میسوختم
از تکاپو آخر افتادم ز پای چهره از هر آرزو برتافتم
آمدم آسوده از رنج تلاش ناامیدی را به درمان یافتم
عبدالوهاب نورانی وصال
این شعر بازگشت خیلی تاثیر گذار بود کمی خوندنش سخت بود
ولی بد جور به دل می نشست
مث من که از راه دراز امدم
فقط اینجا ارامم و همکلامی با دوستان دلپزیرم می کند
لذت ب ردم
درووووووووووووود
قدم رنجه نمودید :) سپاس :)
اینو بیشتر تر از هر کدوم دوس می داشتم:
تا بیابم همزبان خویش را دیده بر هر چهرهای میدوختم
وز نگاه سرد هر ناآشنا همچو شمعی روز و شب میسوختم