گفتمش هندوی زلفت گفت طراری کند
گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند
گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا
باز گفت آری کند لیکن به دشواری کند
گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد به لب
گفت لعل جانفزای من پرستاری کند
گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب
گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند
گفتم آن طوق معنبر چیست در گردن ترا
گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند
گفتم آن ترک قدحنوشت بود پیوسته مست
گفت بر مستی نگاهش گاه هشیاری کند
گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا
لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند
حبیب خراسانی
در این حال و هوای مناظره خیز، خواندن این گفتم گفت هم برای خودش لطفی دارد. هر چند به نظرم رونوشتی است از نمونه های متعالی تری که پیش تر خوانده ایم و شنیده ایم.
بیت پایانی من رو به یاد این بیت فاخر حافظ می اندازد:
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
خوب بالاخره این طوری می شه که میرزا حبیب می شه حبیب خراسانی و شمس الدین محمد می شه خواجه حافظ شیرازی!