غربت

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دختر چشم‌آبی گیسوی‌طلایی

طناز سیه‌چشم چو معشوقه‌ی من نیست

آن کشور نو آن وطن دانش و صنعت

هرگز به دل‌انگیزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان

لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان

موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویز شمیران

عطری است که در نافه‌ی آهوی ختن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران

هر جا که روم هیچ کجا خانه‌ی من نیست

آوارگی وخانه‌به‌دوشی چه بلاییست

دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ

در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست.

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران

بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست.

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران

لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست.

هر چند که سرسبز بود دامنه‌ی آلپ

چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است ولی شهر غریب است

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

خسرو فرشیدورد

به چشم

گفت ماه من به کویم کن گذر گفتم به چشم
گفتمش آیم به پا گفتا به سر گفتم به چشم
گفت جاى دلبران باشد کجا گفتم به دل
گفت گر خواهند مأوایى دگر گفتم به چشم
گفت در راهم گذارى سر کجا گفتم به خاک
گفت کن آن خاک را از اشک تر گفتم به چشم
گفت دانى خاک راهم چیست گفتم توتیا
گفت آن را بایدت کحل بصر گفتم به چشم
گفت گو ابروى من ماند به چه گفتم به تیغ
گفت پس کن سینه را پیشش سپر گفتم به چشم
گفت خواهى وصل جانان ناصرا گفتم بلى
گفت از جان بایدت قطع نظر گفتم به چشم

محمد حسین ناصر یزدی

غرور

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می‌روم چون آفتاب از کشورش 

 

مسیح کاشانی

ستاره‌ی تنها

ای ستاره ی تنها
در کدامین لحظه ی این شب
شب تاریک
با ماه آشتی خواهی کرد؟
و سوار بر جاودانگی افق
براین
تازیانه خونین
نظر خواهی دوخت؟
ای ستاره ی تنها
ای آخرین ستاره
پیش از طلوع از این دشت برو
و
پیام اینجا را به کهکشان ها برسان
و آنان را بگو
شهاب هاشان ببارانند
بر این ویران، سترون، دشت وهم انگیز
و ویران تر ز ویران
هدیتی آرند
شاید
تولد دوباره دنیا
اسطوره ی آدم وحوا را
نداشته باشد.  

محسن مهدی بهشت

خنده پس از گریه

به سر کویت اگر رخت نبندم چکنم

 

و اندر آن کوی اگر ره ندهندم چکنم

 

من ز در بستن و واکردن میخانه به تنگ

 

آمدم گر نکنم باز و نبندم چکنم

 

غم هجران و پریشانی و بدبختی من

 

تو پسندیدی اگر من نپسندم چکنم

 

مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف

 

می‌کشد می‌روم افتاده به بندم چکنم

 

من به اوضاع تو ای کشور بی‌صاحبِ جم

 

نکنم گریه پس از گریه نخندم چکنم

 

آیت روی تو ز آتشکده‌ی زرتشت است

 

من بر آن آتش سوزان چو سپندم چکنم

 

خون من ریختی و وصل تو شد کام رقیب

 

 من به ناچار دل از مهر تو کندم چکنم

 

 شرط عقل است سپس راه جنون گیرم و بس

 

عارف آسوده من از ناصح و پندم چکنم

 

 

عارف قزوینی